جامعه سنتزده به عقیدهی من فیلمهای ایرانی حتی اگر خوشساخت نباشند باز هم آینهی تمامنمای جامعهاند؛ جامعه و آدمهایش. آدمهایی که خود ماییم. اگرچه گاهی سخت است بپذیریم آن آدم بیمار یا نابههنجارِ توی فیلم دارد منِ واقعی را نشان میدهد اما نپذیرفتن، واقعیت را تغییر نمیدهد.
و حالا دارم به دورهی گذار جامعهمان از سنت به مدرنیته فکر میکنم و به گمانم باید بپذیریم زن مدرن ایرانی مدرن نیست، مرد ایرانی هم. هر دو بلاتکلیفاند. یک پایشان این ور جوی است، در سمت سنت و آن یکی پا سمت دیگر، توی مسیر مدرنیته و یادشان میرود که جوی از یک جا گشاد میشود. برای اثبات این حرفم هم قصد دارم از فیلمهایی که دیدهام شاهد بیاورم، همین آینههای تمامنمای ما و جامعهمان.
«فاطی» را دیدهاید توی فیلم «رضا»؟ شوهرش را دوست دارد ولی خیلی خوشحال و خندان با هم میروند دادگاه و جوری که خندهشان نگیرد نقش یک زن و شوهر دلسرد را بازی میکند تا حکم طلاقشان صادر شود.
چرا؟
چون فاطی دلش آزادیهای دوران تجرد را میخواد، رهایی از بند تعلق به دیگری و مسئولیتهایش، بیرون کشیدن دست و پا از لولیدن دو نفره زیر یک سقف. اما چند وقت بعد رو به رضا شوهر نصفهنیمهاش میگوید: «بعضی وقتها فکر میکنم که دوباره برگردم» و اقرار میکند که خودش هم نمیداند چه میخواهد.
توی فیلم «نبات» هم «سایه» شوهر عاشق و دختر کوچکش را رها میکند که برود خارج از کشور بهدنبال پیشرفتهای تحصیلی و شغلیاش. ولی بعد از سالها دوباره برمیگردد در حالی که از سرتاپایش بلاتکلیفی میچکد انگار که در تمام این سالها میان امواج پرتلاطم «چه کردم؟» و «چه کنم؟» دست و پا میزده.
«محسن» در «زندگی خصوصی آقا و خانم میم» مدام به زنش سرکوفت میزند که: «این چه سر و وضعیه؟» و خودش دست به کار میشود تا لباس و آرایش همسر سادهاش را به روز کند و هلش میدهد میان معاشرتهای کاری. ولی نمیتواند از درخشش همسرش ذوق کند و نگاه پر تحسین مردها نسبت به همسرش را تاب بیاورد، چون مرد سنتی درونش دارد مدام بهش نهیب میزند و نمیتواند باور کند که زنش میتواند با مردی گفتگو کند و بخندد بیآنکه داستان به جاهایی که او ازش میترسد برسد.
در «زندگی مشترک آقای محمودی و بانو»، منصور، ساناز دخترِ خواهرِ همسرش را بهعنوان یک زن امروزی قبول دارد و رفتارهایش را حتی اگر تایید نکند بهراحتی میپذیرد اما وقتی همسرش میپرسد: «اگه من و دخترت هم شبیه ساناز باشیم میپسندی؟» آقای محمودی عصبانی میشود و با یک جواب سر بالا دستِ پیش را میگیرد.
واقعیت جامعه سنتزده این است که مدرن شدن و عبور کردن از سنتهای ریشهداری که تا تهوتوی زندگیمان رسوخ کرده کار سادهای نیست. ما مردان و زنان بلاتکلیف درست همان جایی که جوی گشاد میشود میفهمیم که یک جای کارمان میلنگد ولی خب تعداد آنهایی که میایستند، فکر میکنند و یک پایشان را برمیدارند میگذارند آن طرف و تکلیف خودشان را و دور و بریهایشان را روشن میکنند خیلی کم است، خیلی خیلی کم.
حالا قبول دارید که فیلمها خیلی چیزها به ما میگویند حتی اگر خوشساخت نباشند؟

از نوشتن و تحلیل کردن لذت میبرم و فیلمها همیشه به من بهانهای میدهند برای نوشتن و تحلیلِ بیشتر.
درود بر شما. خیلی عالی و کامل نوشتید! واقعا همینطوره…
عالی
بله دقیقا جامعه سنت زده متاسفانه